یک نکته جديد در مرورگر شما |
Friday, June 28, 2002
٭ دوران نامزدی
........................................................................................اوايل نامزديم با آقاي پدر بود و تا اون موقع غير از خونهء خودمون و محل كار مشتركمون جاي ديگه اي با هم نرفته بوديم . دوستام هر وقت منو ميديدن نصيحتم ميكردن : تو اصلا خيال تداري با اين شوهرت جائي بري ؟ بابا مثلا اين دوران نامزدي رو واسه همين چيزها گذاشتن . همهء نامزدها ميرن ميشينن توي پارك و رستورانهاي خلوت و خلاصه يه جاي شاعرانه و به همديگه حرفهاي عاشقانه تحويل ميدن كه بعدها وقتي درگير مسائل زندگي شدن بتونن ياد اين روزهاي شيرين بيفتن و ازش لذت ببرن . اونوقت شما دو تا دارين روزهاي شيرين نامزديتون رو وسط يه مشت دستگاه پر سر و صدا و توي سالنهاي پر از گرد و خاك كارخونه طي ميكنين و مثلا دلتون خوشه كه از صبح تا شب با همديگه اين . جمعه ها هم كه آقا مياد خونهء شما و مامانت ميپزه ميذاره جلوش و بابات هم تحويلش ميگيره و تو هم عين احمفها دلت به اين خوشه كه روز تعطيلت رو با نامزدت گذروندي . آخه چقدر احمقي دختر ! بايد با همسر آينده ات بري بيرون تا بهتر بشناسيش . ببيني برخوردهاي اجتماعيش چه جوريه ، دستش توي جيبش ميره يا نه ، بلده با مردم حرف بزنه يا نه . اين كه نشد كار . خلاصه ما بهت گفتيم . فردا نيايي بگي شوهرم فلان اخلاقو داره و ما نميدونستيم ها . تا اون موقع من اصلا احساس كمبودي در اين زمينه نكرده بودم اما حرفهاي دوستان نگرانم كرد و تصميم گرفتم به روش روشنفكران متمدن چند بار با نامزدم برم بيرون و بفهمم چه جور آدميه . روم هم نميشد كه اينو بهش بگم اما بالاخره بعد از مدتي كلنجار رفتن با خودم ، دل به دريا زدم و بهش گفتم : مياي يه روز بريم يه خورده بگرديم ؟ حوصله مون سررفت از بس فقط رفتيم سر كار . يه فكري كرد و جواب داد : من حرفي ندارم ، ولي شايد بابات نذاره . خوب ما هنوز نامزديم ، خيلي از خانواده ها نميذارن دخترهاشون تو نامزدي بيرون برن . با شناختي كه از اخلاق پدرم داشتم با اطمينان گفتم : نه ، ميذاره . نگران نباش . خلاصه قرار گذاشتيم كه شنبهء بعد با هم بريم بيرون . آقاي پدر اون موقع دانشجوي فوق ليسانس بود و شنبه ها نمي اومد سر كار كه بره به درس و مشقش برسه . من هم مرخصي گرفتم و قرار شد اول صبح ايشون بره دنبال مشقهاش و من هم برم دانشكدهء سابق خودم دنبال يكسري كارهاي فارغ التحصيليم كه از خيلي وقت پيش مونده بود و بعد همديگه رو ببينيم . دانشكدهء ما حوالي چهار راه پارك وي بود و كارم كه تموم شد آقاي پدر اومد دنبالم . يه خورده كه رفتيم به روشي كه دوستان گرامي يادم داده بودن گفتم : چقدر تشنمه ! گفت : بيا بريم يه چيزي بخوريم . ادامهء آموزش دوستان اين بود كه در يه همچين مواردي اختيار رو بده دست طزف كه ببيني چند مرده حلاجه و تو رو كجا ميبره . من هم طبق همون روش ساكت نشستم تا ببينم كجا ميريم . چند دقيقه بعد آقاي پدر ماشينو جلوي يك كافي شاپ شيك نگه داشت و پياده شديم . از يكسري پلهء پيچ در پيچ رفتيم پائين و بالاخره رسيديم به يك زيرزمين طبقهء سوم (!) كه همهء ديوارهاش و ميز و صندليهاش سياه بود و چهار تا چراغ كم نور گوشه هاش قرار داشت . خيلي وحشتناك بود و بيشتر شبيه شكنجه گاههاي قرون وسطا بود تا كافي شاپ . احساس ميكردم نفسم تنگ شده اما ياد حرفهاي دوستان افتادم و به خودم دلگرمي دادم كه اينجا همون جاي شاعرانه ايه كه گفته بودن . پشت ميز نشستيم و من دستهام رو گذاشتم زير چونه ام و به صورت نامزدم خيره شدم و منتظر حرفهاي عاشقانه موندم ! چند ثانيه بعد آقاي پدر گفت : موتور فن بالائي خرابه . ديروز مهندس ميگفت لنگي داره و اگه همينطوري كار كنه فاتحه اش خونده ست . بايد به فكري براش بكنيم كه هم تعمير بشه و هم توليد نخوابه . يه خورده خورد توي ذوقم و كوتاه جواب دادم : حالا فردا يه فكري براش ميكنيم . بعد تصميم گرفتم حرفهاي شاعرانه رو خودم شروع كنم و گفتم : چقدر محيط اينجا رمانتيكه ! آقاي پدر با حالت كلافه اي جواب داد : آره ، خيلي جالبه . در همين موقع يه گارسون خيلي مودب اومد وبه حرفهاي عاشقانهء ما پايان داد و منو رو داد دست بنده . در اون نور كمرنگ چشمام رو باز كردم تا تونستم بخونمش و بعد وارفتم . چون محض نمونه حتي يه چيز اونجا نبود كه من بدونم چيه ! پشملبا ، كاپوچينو ، پلمبير ،....... و خلاصه چيزهائي كه در عمرم اسمشونو نشنيده بودم !آقاي پدر كه منتظر انتخاب من بود پرسيد : چي ميخوري ؟ نميدونستم چي بگم . فكر ميكردم اون قبلا همهء اينها رو تجربه كرده و شايد من يه چيزي بگم كه خيلي مزخرف باشه و آبروم بره . منو رو دادم دستش و گفتم : فرقي نميكنه، خودت انتخاب كن . آقاي پدر با دقت به ليست نگاه كرد و گفت : نه اينطوري خوب نيست . خودت بايد يگي . با توجه به سخنان دوستان گرامي از اين حرفش كلي باد كردم و نتيجه گرفتم كه همسر آينده ام به حرفهاي من اهميت ميده . بعد اجبارا منو رو گرفتم و بهش خيره شدم . ته ليست چشمم افتاد به قهوهء فرانسه . احساس كردم يه راه نجاتي پيدا شده چون اقلا ميدونستم قهوه چيه ! هر چند كه نميدونستم چه ربطي به فرانسه داره ! با عجله گفتم : من قهوه ميخورم . گارسن كه بالاي سرمون ايستاده بود گفت : شرمنده ، قهوه مون تموم شده . دوباره ترديد براي انتخاب شروع شد . گارسن كه حوصله اش سر رفته بود ، رفت پشت پيشخان و ما تنها شديم . آقاي پدر گفت : يه چيزي بگو ديگه . به صورتش نگاه كردم ودل به دريا زدم و مثل بچه هاي مظلوم گفتم : من اصلا نميدونم اينها چيه . تا حالا هيچ كدوم رو نخوردم . من فقط فالوده با آبليمو و بستني ميوه اي و آب پرتقال و چائي رو ميشناسم كه اينجا خبري از اينجور چيزها نيست .بايد خودت انتخاب كني . يه لبخند عميق روي صورتش نشست و گفت : راستش من هم عين تو ! اولش كه گفتي تشنته ميخواستم جلوي يه مغازه وايستم و دو تا سانديس بخرم ، اما دوستام كلي بهم سفارش كرده بودن كه وقتي با نامزدت ميري بيرون خنگ بازي در نياري ، واسه همه چيز كلاس بذار ، هر چي خواست بهترينش رو براش بخر تا فكر نكنه تو خسيسي . واسه همين هم اينجا وايستادم . وقتي اومديم پائين احساس خفگي كردم و حس كردم اومدم تو شكنجه گاه . اما فكر ميكردم تو دوست داري بياي اينجا ، واسه همين هم هيچي نگفتم . حرفهاش همهء يخ نامزد بازي و عذاب تحمل اون محيط وحشتناك به خاطر اثبات روشنفكري و كلاس گذاشتنهاي بيخود رو شكست و نفس راحتي كشيدم . فوري بلند شدم و گفتم : خفه شدم اينجا . پاشو بريم بيرون . وقتي به طرف در خروجي ميرفتيم ، گارسون آمد و با تعجب پرسيد : چيزي ميل نميكنين ؟ آقاي پدر خيلي جدي جواب داد : ما فقط عادت داريم قهوهء فرانسه بخوريم كه ندارين . اين چه جور كافي شاپيه كه توش قهوه پيدا نميشه ؟ چند دقيقه بعد در خيابان بوديم و با احساس دلچسب رهائي از يك شكنجه گاه ، تازه خندهء ناشي از آخرين حرفهاي آقاي پدر با گارسن منفجر شد و از ته دل خنديديم . وقتي سوار ماشين شديم آقاي پدر پرسيد : حالا چي ميخوري ؟ با لبخند گفتم : سانديس آب پرتقال . بعد به پشتي صندلي تكيه دادم و يك احساس آرامش خاص وجودم رو پر كرد . آرامش ناشي از اينكه ميتونم خودم باشم و لازم نيست فيلم بازي كنم . پي نوشت: همان طور که قبلا گفتم يکی از دوستانم تازه نامزد کرده این متن تقديم به اوست . راستی نظر يا خاطره ای داريد ؟ توسط نوشته شده در ساعت 12:08 AM توسط mohammad
Comments:
Post a Comment
|