یک نکته جديد در مرورگر شما




Tuesday, February 28, 2006

(0) comments ........................................................................................

Monday, February 27, 2006

(0) comments ........................................................................................

Sunday, February 26, 2006

(0) comments ........................................................................................

Saturday, February 25, 2006

(0) comments ........................................................................................

Friday, February 24, 2006

٭
آيا ميدانستيد
آيا ميدانستيد آنهايی که از نظر احساسی بسيار قوی به نظر ميرسند در واقع بسيار ضعيف و شکننده هستند
آيا ميدانستيد که آنهايی که زندگيشان را وقف مراقبت از ديگران ميکنند خود به کسی برای مراقبت نياز دارند
آيا ميدانستيد که سه جمله ای که بيان آنها از همه جملات سخت تر است دوستت دارم متاسفم و به من کمک کن ميباشد



(0) comments ........................................................................................

Thursday, February 23, 2006

(0) comments ........................................................................................

Wednesday, February 22, 2006

٭
عاشقانه
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.زن جوان: یواش تر برو, من می ترسم.مرد جوان: نه, اینجوری خیلی بهتره.زن جوان: خواهش میکنم, من خیلی می ترسم.مرد جوان: خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری.زن جوان: دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی.مرد جوان: منو محکم بگیر.زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری, آخه نمیتونم راحت برونم. اذیتم میکنه.روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد, یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد



(0) comments ........................................................................................

Tuesday, February 21, 2006

٭
آرزو
زنهايي که به دنبال برابري با مردها هستند آرزوي بسيار کوچکي دارند !



(1) comments ........................................................................................

Monday, February 20, 2006

(0) comments ........................................................................................

Sunday, February 19, 2006

(0) comments ........................................................................................

Saturday, February 18, 2006

(0) comments ........................................................................................

Friday, February 17, 2006

٭
ترکه
به ترکه ميگن چرا قبل از حموم شامپو ميزنی؟ميگه آخه شامپوش مخصوصه موهای خشکه!



(0) comments ........................................................................................

Thursday, February 16, 2006

٭
عشق واقعی
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.زن جوان: یواش تر برو, من می ترسم.مرد جوان: نه, اینجوری خیلی بهتره.زن جوان: خواهش میکنم, من خیلی می ترسم.مرد جوان: خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری.زن جوان: دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی.مرد جوان: منو محکم بگیر.زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری, آخه نمیتونم راحت برونم. اذیتم میکنه.روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد, یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد



(0) comments ........................................................................................

Wednesday, February 15, 2006

٭
خدا
در تعطيلات كريسمس، در يك بعد از ظهر سرد زمستاني، پسر شش هفت ساله‌اي جلوي ويترين مغازه‌اي ايستاده بود. او كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره پوره بودند. زن جواني از آنجا مي‌گذشت. همين كه چشمش به پسرك افتاد، آرزو و اشتياق را در چشمهاي آبي او خواند. دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد. آنها بيرون آمدند و زن جوان به پسرك گفت: حالا به خانه برگرد. انشالله كه تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي.» پسرك سرش را بالا آورد، نگاهي به او كرد و پرسيد: «خانم! شما خدا هستيد؟» زن جوان لبخندي زد و گفت: «نه پسرم. من فقط يكي از بندگان او هستم.» پسرك گفت: «مطمئن بودم با او نسبتي داريد.»



(0) comments ........................................................................................

Tuesday, February 14, 2006

٭
تصمیم قسمت دوم
خداوند در ادامه فرمود: آيا ميداني در تمامي اين سالها كه تو درگير مبارزه با سختيها و مشكلات بودي در حقيقت ريشه هايت را مستحكم ميساختي . من در تمامي اين مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم.هرگز خودت را با ديگران مقايسه نكن و بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايي جنگل كمك ميكنند. زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد ميكني و قد ميكشي!از او پرسيدم : من چقدر قد ميكشم.در پاسخ از من پرسيد : بامبو چقدر رشد ميكند؟جواب دادم : هر چقدر كه بتواند.گفت : تو نيز بايد رشد كني و قد بكشي ، هر اندازه كه بتواني.به ياد داشته باش كه من هرگز تو را رها نخواهم كرد



(0) comments ........................................................................................

Monday, February 13, 2006

٭
تصمیم قسمت یک
روزي تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم را دوستانم را ، مذهبم را زندگي ام را ! به جنگلي رفتم تا براي آخرين بار با خدا صحبت كنم.به خدا گفتم : آيا ميتواني دليلي براي ادامه زندگي برايم بياوري؟ و جواب او مرا شگفت زده كرد.او گفت :آيا سرخس و بامبو را ميبيني؟پاسخ دادم :بلي . فرمود : هنگامي كه درخت بامبو و سرخس راآفريدم ، به خوبي ازآنها مراقبت نمودم .به آنها نور و غذاي كافي دادم.دير زماني نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا گرفت اما از بامبو خبري نبود.من از او قطع اميد نكردم. در دومين سال سرخسها بيشتر رشد كردند وزيبايي خيره كنندهاي به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبري نبود. من بامبوها را رها نكردم . در سالهاي سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند.اما من باز از آنها قطع اميد نكردم . در سال پنجم جوانه كوچكي از بامبو نمايان شد. در مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت رسيد. 5 سال طول كشيده بود تا ريشه هاي بامبو به اندازه كافي قوي شوند. ريشه هايي كه بامبو را قوي ميساختند و آنچه را براي زندگي به آن نياز داشت را فراهم ميكردند.



(0) comments ........................................................................................

Sunday, February 12, 2006

(0) comments ........................................................................................

Saturday, February 11, 2006

(0) comments ........................................................................................

Friday, February 10, 2006

٭
فرشته قسمت دوم
. تو به خانواده اول که همه چيز داشتند کمک کردي و ديوارسوراخ آنها را تعمير کردي ولي اين خانواده که غير از اين گاو چيز
ديگرينداشتند کمک نکردي و اجازه دادي اين گاوبميرد.فرشته بزرگتر به آرامي و نرمي پاسخ داد چيزها آنطور که ديده مي شوند به نظر نمي آيد.فرشته کوچک فرياد زد : يعني چه من نمي فهمم.فرشته بزرگ گفت : هنگامي که در زير زمين منزل آن مرد ثروتمند اقامت داشتيم ديدم که در سوراخ آن ديوار گنچي وجود دارد و چون ديدم که آن مرد به ديگران کمک نمي کند و از آنجه دارد در راه کمک استفاده نمي کند پس سوراخ ديوار را ترميم و تعمير کردم تا آنها گنج را پيدا نکنند .ديشب که در اتاق خواب اين زوج خوابيده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من بجاي زن گاو را پيشنهاد و قرباني کردم .چيزها آنطور که ديده مي شوند به نظر نمي آيند .



(0) comments ........................................................................................

Thursday, February 09, 2006

٭
فرشته قسمت اول
روزي روزگاري دو فرشته کوچک در سفر بودند يک شب به منزل فردي ثروتمند رسيدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپري کنند . آن خانواده بسيار بي ادبانه برخورد کردند و اجازه نداند تا آن دو فرشته در اتاق ميهمانان شب را سپري کنند و در عوض آنها را به زيرزمين سرد و تاريکي منتقل کردند . آن دو فرشته کوچک همانطور که مشغول آماده کردن جاي خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخي دردرون ديوار افتاد و سريعا به سمت سوراخ رفت و آنرا تعمير و درست کرد.فرشته کوچکتر پرسيد : چرا سوراخ ديوار را تعمير کردي .فرشته بزرگتر پاسخ داد : هميشه چيزهايي را که مي بينيم آنچه نيست که به نظر مي آيد. فرشته کوچکتر از اين سخن سر در نياورد .فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تا شب به نزديکي يک کلبه متعلق به يک زوج کشاورز رسيدند . و از صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند شب را آنجا سپري کنند. زن و مرد کشاورز که سني از آنها گذشته بود با مهرباني کامل جواب مثبت دادند و پس از پذيرايي اجازه دادند تا آن دو فرشته در اتاق آنها و روي تخت انها بخوابند و خودشان روي زمين سرد خوابيدند .صبح هنگام فرشته کوچک با صداي گريه مرد و زن کشاورز از خواب بيدار شد و ديد آندو غرق در گريه مي باشند . جلوتر رفت و ديد تنها گاو شيرده آن زوج که محل درآمد آنها نيز بود در روي زمين افتاده و مرده .فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگترفرياد زد : چرا اجازه دادي چنين اتفاقي بيفتد



(0) comments ........................................................................................

Wednesday, February 08, 2006

(0) comments ........................................................................................

Tuesday, February 07, 2006

(0) comments ........................................................................................

Monday, February 06, 2006

(0) comments ........................................................................................

Sunday, February 05, 2006

٭
فرشته بيکار
روزي مردي خواب عجيبي ديد، اون ديد كه پيش فرشته هاست و به كارهاي آنها نگاه مي كند، هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تندتند نامه هائي را كه توسط پيك ها از زمين مي رسند، باز مي كنند، وآنها را داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد، شما چكار مي كنيد؟ فرشته در حالي كه داشت نامه اي را باز مي كرد،‌گفت: اين جا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم. مرد كمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد كه كاغذهايي را داخل پاكت مي گذارند و آن ها را توسط پيك هائي به زمين مي فرستند. مرد پرسيد: شما ها چكار مي كنيد؟يكي از فرشتگان با عجله گفت:‌اين جا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمتهاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم .مرد كمي جلوتر رفت و ديد يك فرشته اي بيكار نشسته استمرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيكاريد؟فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است . مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي فقط عده بسيار كمي جواب مي دهند.مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط كافي است بگويند: خدايا شكر



(0) comments ........................................................................................

Saturday, February 04, 2006

٭
كتاب فارسي
جرايد: كتاب فارسي مدارس بومي مي‌شود) مشهد: آن مرد با شمع آمد، اصفهان: آن مرد پول دارد، آبادان: آن مرد آن شب با ري‌بن (عينك) آمد، شيراز: آن مرد حال نداشت و نيامد، سنندج: آن مرد سبيل دارد، زاهدان: آن مرد را كشتند، اردبيل: آن مرد بار برد، قزوين: آن مرد با لبخند آمد، رشت: آن مرد رفت، بابا آمد:ِ



(0) comments ........................................................................................

Friday, February 03, 2006

(0) comments ........................................................................................

Thursday, February 02, 2006

(0) comments ........................................................................................

Wednesday, February 01, 2006

(0) comments ........................................................................................

Home